جدی تر از قبل
1.
شاید امسال اولین سالی بود که بعد از تولدم انقدر هنوز بهش فکر میکنم. بعد از گذشت 20 روز، هنوز شوکهام.
راستش انقدری زندگی رو شوخی گرفته بودم که وقتی به خودم اومدم و دیدم که 25 ساله شدم، واقعاً حس عجیبی بهم دست داد؛ البته صادقانه اگر بخوام بگم، حس بدی پیدا کردم. انگار یهو باورم شد که واقعاً بزرگ شدم. واقعاً روزا و لحظههای خیلی جدی زندگیم رو دارم میگذرونم و از فکر اینکه به اندازهی یک شخص 25 ساله، برای رشد و پیشرفت خودم تلاش نکردم، خیلی حس و حال غمانگیزی بهم دست میده. این روزها مدام از خودم میپرسم واقعاً من 25 سال زندگی کردم؟
2.
یکی دو هفته پیش مجدداً اینستاگرامم رو نصب کردم. از صفر... وقتی که شروع کردم، برخلاف همهی دفعات قبل که تصمیم میگرفتم کم فعالیت کنم و شورش رو درمیاوردم، این بار هرکاری کردم دیگه هیچ رغبتی نداشتم برای فعالیت کردن. البته این حال و هوای الان منه. دیگه واقعاً از درون به این باور رسیدم راجع به هیچ چیزی با قطعیت حرف نزنم. حداقل الان که این حرفارو مینویسم، دیگه بودن و نبودش اصلاً برام مهم نیست. بیشتر بخاطر بودن در مسیرِ دیجیتالمارکتر شدن نصبش کردم. شاید اگر فقط خودم بودم و خودم، هیچ اهمیتی نداشت که فضایی مثل اینستاگرام وجود داشته باشه و هیچ اهمیتی نداشت توش چه خبره؟ منتها چیزی که مهمه اینه که دلم نمیخواد هیچ وقت به عنوان فضای یادگیری عمیق بدونمش.
وقتی کتابامو میچینم دورم، وقتی سایت محمدرضا شعبانعلی، متمم، شاهین کلانتری و همهی شخصیتهای قابل احترامم رو باز میکنم، وقتی تو کلاسهایی که دوست دارم میشینم و یاد میگیرم، وقتی سر کار میبینم یک دنیا کار برای بهتر شدن هست، بیشتر از قبل مطمئن میشم یادگیری و رشد فقط اینجور جاهاست که اتفاق میفته. باید دور و ورت رو پر از آدمای بلندقد کنی تا خودت هم قدِ فکرت رشد کنه، آدمایی که دغدغهشون کتابخوندنه، یاد گرفتن و رشد کردنه، اثرگذاری و مفید بودنه.
من واقعاً کتابخونِ حرفهای نیستم اما باهاش بیگانه هم نیستم. حدود یکی دو ماه پیش، وسطِ جر و بحثای دوستی(!)، فردی که سابق دوستم بود بهم گفت تو کتاب خوندن برات مهمه، منم پاساژگردی و فیلم دیدن! تاحالا شده من بیام بهت بگم اَه، چرا انقدر کتاب میخونی؟
و من بعدها به دوستِ دیگهم گفتم آدم تنها بمونه، خیلی بهتر از اینه که با کسایی رفاقت کنه که مدل ذهنیشون اینجوری باشه!
یه روزی سر کلاس فن بیان، استادم حرف خیلی قشنگی بهم زد. خیلی بهش فکر کردم.
موضوع اون جلسه راجع به دوستی بود. ازمون خواست که 5 نفری که در طول روز بیشتر از همه باهاشون مراوده داریم رو بنویسیم. من گفتم که در طول روز فقط با مامان و مدیرم در ارتباطم و میبینمشون. همین دو نفر! بهم گفت اشکالی نداره، تو جاشو با کتاب پر کن و بذار که کتاب به جای دوست همنشینت باشه. (نه اینکه کلاً قید رفاقت و دوستی رو بزنم. روزایی بود که من واقعاً شرایطم طوری بود که یا سر کار بودم یا تو خونه.) دیدم چه حرف قشنگی. کتابها همهشون شخصیت دارند و واقعاً چی بهتر از همنشینی با کتابهای خوب؟