راههای جدید
این روزها یک جورِ دیگه دارم قشنگیای زندگی رو حس میکنم. حقیقتش وقتی تو کلاسهایی که ثبتنام کردم حاضر میشم و با کلاسای دانشگاه مقایسهش میکنم، واقعاً با خودم فکر میکنم ما چقدر از عمرمون رو اونجا تلف میکنیم. کارهای اساتید واقعاً خیلی ارزشمند و قابل احترامه و من اصلاً این رو زیر سوال نمیبرم؛ بلکه فضای یادگیری و محتوای یادگیری منظورمه؛ محتواهایی که هیچوقت بدردمون نخوردن و فقط مغزمون رو اشغال کردن. کلاسهای بیروح و بینتیجه... بدون این که بشه ازشون در زندگی واقعی استفاده کرد.
هرچند شاید فلسفه وجودی دانشگاه با کلاسهای دیگه متفاوت باشه و هرجایی متناسب با هدفی که در نظر گرفته، داره جلو میره ولی خب اگر بین ما ارزش مدرک دانشگاه انقدر مهم و بزرگ نبود، شاید بیشتر از نصف کسایی که رفتن دانشگاه، ترجیح میدادن در کلاسهای و یا با دیدن فیلم مهارتاشون رو افزایش بدن.
ما - به طور ناخودآگاه- برای دانشِ صرف بیشتر از مهارت ارزش قائلیم. اگر کسی مدرک دکترا داشته باشه با کلّی اطلاعات که هیچ وقت در زندگی پیاده نکرده و باهاشون هیچ ارزشی خلق نکرده شاید برامون از ارزش بیشتری برخوردار باشه به نسبت کسی که هیچ مدرک تحصیلی نداره ولی با مهارتهایی که توشون متخصص شده، کلّی ارزش خوب در جامعه خلق کرده.
سر کلاس که نشسته بودم، برام خیلی قشنگ بود که یک نفری الان به عنوان استاد جلوی من ایستاده که "احتمالاً" مدرکِ دانشگاهیِ نامربوط به چیزی که داره تدریس میکنه داره، همسنِ خودمه ولی فوقالعاده در کارش ماهره و تسلط کامل داره. این خیلی حس خوبی بهم میداد که وقتم رو دارم اینجا صرف میکنم و انقدری حجم اطلاعات کاربردی که یاد گرفتم زیاد بود که باید کلی وقت بذارم و تکتکشون رو در عمل پیاده کنم.
و بعد با خودم فکر کردم آدمی با روحیاتِ من اگر از اوّل به جای 6 سال جنگیدن با دانشگاه، 3-4 تا از این کلاسها که هر کدوم 3 ماه بیشتر نیست رو شرکت میکرد و در سالهای بعد به تجربه و مهارتش در این زمینهها زیاد میکرد، چقدر با وضعِ الان متفاوت بود.
من فراز و نشیبهای زندگیم رو دوست دارم اما کیه که از کمتر هدر دادن وقت و انرژی بدش بیاد؟
و خب ما میترسیم... واقعاً میترسیم.
همیشه دلمون میخواد یک تکیهگاه امن داشته باشیم.
...
خلاصه اینکه نمیخواستم به وضعِ آموزش موجود در دانشگاه نقد کنم بلکه فقط میخواستم بگم چقدر خوب میشد اگر ما نگرشمون رو اصلاح میکردیم و بخاطر این نگرش اشتباه، یک عمر وقت و انرژی رو هدر نمیدادیم.
شاید بگیم یک عمر که نیست، 4-5 ساله... وقتی واقعاً میتونه در یک عمر زندگی اثر بذاره.
وقتی فارغلتحصیل میشی با کلّی امید و آرزو و میبینی که به هیچ جا نرسیدی و اون بیرون کسی منتظرت نیست، همهی خستگی دنیا آوار میشه رو سرت.
البته من اینو فقط برای وقتی میگم که در حین تحصیل در دانشگاه، به هیچ کار دیگه نپرداخته باشیم و هیچ مهارتی پیدا نکرده باشیم.
ما از بیکاری گله میکنیم، من حدس میزنم (و شاید کاملاً اشتباه باشه) هیچوقت کشورِ ما انقدر خلاء نیرویِ کار رو حس نکرده باشه.
تو دنیایِ امروز برایِ آدمِ بیمهارت واقعاً کار نیست.
شاید همین منو به این واداشت که دوباره به سبد مهارتهام نگاه کنم و تصمیم بگیرم اونایی که تا 50-60 درصد جلو رفته بودم و رها کرده بودم رو به حد قابل قبول برسونم و یک سری چیزای جدید رو به این سبد اضافه کنم.
این طوری هم مفیدترم و هم حس بهتری به خودم دارم.